چه سود نیکی را هنگام که نیکان سرکوب می شوند؟...
چه سود آزادی را هنگام که آزاد مردان ، دربند می زینند؟...
چه سود دانایی را هنگام که نادانان ، نانی به چنگ می آورند
که همگان نیازمند آنند؟
بجای آنکه ، تنها ، خود نیک باشید ، بکوشید طرحی دراندازید
که نفس آزادی ممکن گردد تا همه گان آزاد باشند و نیازی به آزادی نباشد
بجای آنکه ، تنها ، خود خرمند باشید ، بکوشید
تا کس را زین کالا ، هیچ بهره نباشد ...
اگر کسي تو را با تمام مهربانيت دوست نداشت ...
دلگير مباش که نه تو گناهکاري نه او......!!!
آنگاه که مهر می ورزی مهربانيت تو را
زيباترين معصوم دنيا ميکند ...
پس خود را گناهکار مبين......
من عيسي نامي را ميشناسم که
ده بيمار را در يکروز شفا داد ...
و تنها يکي سپاسش گفت !!!
من خدايي ميشناسم كه ابر رحمتش به زمين و زمان باريده ...
يکي سپاسش مي گويد و هزاران نفر کفر.... !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عيسي و خدايش را سپاس گفتند ...
از تو براي مهربانيت قدرداني ميکنند !!!
خوبي دليل جاودانگي تو خواهد شد...
پس به راهت ادامه بده !!!
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد!
نمیخواهم بدانم کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم،
سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی
گستاخ و بازیگوش.
و او هر روز پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب عاشقان خفته را بیدار سازد.
بدین سان بشکند دائم
سکوت مرگ بارم را...
به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،
بلکه مشکلات زندگی اند !
می بینی ؟...
می بینی به چه روزی افتاده ام ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما به سگ ها سوگند ،
که خواب کلکِ شیطان است ،
تا از شصت سال عمر ،
سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !
می شود به جای خواب به ریلها
و کفش ها
و چشم ها فکر کرد
و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،
کفش های آدمی اند !
می شود به زنبور هایی فکر کرد
که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند
و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !
می شود به تشبیهات خندید !
به زمین و مروارید !
به خورشید و آتشفشان !
به ستاره ها و فرزانه های عشق !
به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !
به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !
تصور کن !
هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،
از پشت تلسکوپ های مسخره شان
ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ
به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !
به من بگو ! فرزانه ی من !
خواب بهتر است یا بیداری ؟
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
گفت دانایى: که گرگى خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
هر که گرگش را دراندازد به خاک،
رفته رفته مىشود انسان پاک!
هرکه با گرگش مدارا مىکند،
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند...
اینکه مردم یکدگر را مىدرند،
گرگهاشان رهنما و رهبرند!
اینکه انسان هست این سان دردمند،
گرگها فرمان روایى مىکنند!
این ستمکاران که با هم همرهند،
گرگهاشان آشنایان همند!
گرگها همراه و انسانها غریب،
با که باید گفت این حال عجیب!
گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،
همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!
حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم
میسازد
بگذار هر چه از دست میرود برود؛
من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،
حتی زندگی را ...
***ارنستو چگوارا***
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه!
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه!
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من!
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه!
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟!
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه!
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛ به تو چه!
دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛ به تو چه!
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص
و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه!
من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه!
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه!
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه!
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه!
زندگى باغ تماشاى خداست...
زندگى یعنى همین پروازها،
صبحها،
لبخندها،
آوازها...
زندگی ذرهی کاهیست، که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،
زندگی کرده بسی،
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازهی یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم
گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم.
من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم
اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمیارم
اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم
من اون دردم که هر جایی پی مرحم نمی گرده
چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه
من اون عشقم که با هرکس سر سفره نمی شینه
من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه
گه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم
اگه بارون پربارم به صحرا دل نمی بندم
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد
من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد
من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد
آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيست
من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست
روزگاريست غريب
تازگي ميگويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج
من چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود
حمید مصدق:
تو به من خندیدی و نمی دانستی؛
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛
باغبان از پی من تند دوید؛
سیب را دست تو دید؛
غضب آلود به من کرد نگاه؛
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛
و تو رفتی و هنوز؛
سال هاست که در گوش من آرام آرام؛
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛
بعدها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق را اینطور داده است:
من به تو خندیدم؛
چون که می دانستم؛
تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛
پدرم از پی تو تند دوید؛
و نمی دانستی باغبان باغچۀ همسایه؛
پدر پیر من است؛
من به تو خندیدم؛
تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم؛
بغض چشمان تو لیک؛
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک؛
دل من گفت: برو!
چون نمی خواست به خاطر بسپارد؛
گریۀ تلخ تو را؛
و من رفتم و هنوز؛
سال هاست که در ذهن من آرام آرام؛
حیرت و بغض تو تکرار کنان؛
می دهد آزارم؛
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛
که چه می شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؛
و از آنها جالب تر جوابیۀ یک شاعر جوان به اسم جواد نوروزی بعد از سال ها به این دو شاعر است:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛
باغبان از پی او تند دوید؛
به خیالش می خواست؛
حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛
از پسر پس گیرد!
غضب آلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم؛
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندان
تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
«او یقیناً پی معشوق خودش می اید!»
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
«مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!»
سال هاست که پوسیده ام آرام آرام!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؛
تعداد صفحات : 2